دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
21 مهر 1395 - 12:51
حمیدرضا نظری

به یاد تشنه لبان دشت کربلا / کودکان تشنه سرزمین من

ماه محرم است و در گوشه و کنار شهری بزرگ و درخیابانی سرشار از جمعیت سیاه پوش و عزادار، مردان زنجیرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوایی گرم و طاقت فرسا، حکایت مظلومیت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و فرزندان غمگین دیار کربلا را فریاد می زنند و اشک ماتم می ریزند...
کد خبر : 125197

آری؛ اینک کودکان عاشق و تشنه سرزمین من، برای همیشه و تا به ابدیت، همچنان در سوگ یک عشق ناتمام و جاودان، خواهند گریست...


****


مرد عکاس، در حال قدم زدن در مغازه، با بی تابی به گوشی همراه و تلفن روی میز نگاه می کند تا یکی از آن دو وسیله ارتباطی به صدا درآید و او را از نگرانی بیرون بیاورد. بر صفحه گوشی، عکسی از مرد عکاس در کنار جوانی با موهای مجعد و چشم های خندان دیده می شود. در خیابان صدای دسته های عزاداران حسینی به گوش می رسد که گروه گروه از مقابل مغازه عکاسی می گذرند و دور می شوند.


مرد با دستهایش، سرش را می فشارد و خیالش را به راهی دور می دهد تا از انتظار و دلهره درونش بکاهد. صدای زنگ تلفن، باعث می شود که مرد با عجله خودش را به گوشی برساند:


" الو!... توئی زن داداش؟!... بهتری؟!... نه، خبری نشده... نگران نباش... انشاء ا... که چیز زیاد مهمی نیست. خودتو ناراحت نکن! گفتم که؛ دوستش می گفت یه تصادف ساده بوده و عملش هم راحته... چی؟!... آلمان؟!... مگه رفتن به اونجا به این آسونیه؟!... الان فقط باید توکل به خدا کنیم و منتظر باشیم... نگرانی نداره که؛ دکترهای آلمانی... این چه حرفیه؟ مگه می شه من بی خیال باشم؟! مجید داداشمه؛ تنها داداشم... حالا گوشی رو قطع کن، چون دوستای دانشگاش قراره بعد از عمل، از بیمارستان بهم زنگ بزنن... باشه، خیالت راحت؛ فورا بهت خبر می دم. به امید خدا خبرهای خوبی بهمون می رسه... باشه... فعلا خداحافظ... خداحافظ!"


مرد عکاس گوشی تلفن را سرجایش می گذارد و از جا بلند می شود و در حالی که اشک هایش را پاک می کند، از پشت پنجره مغازه به دسته های عزادار خیابان چشم می دوزد:


" یا حسین، خودت کمکش کن!"


****


در خانه ای کوچک، در دل شهری بزرگ، پسربچه ای پارچه خیس روی پیشانی گُرگرفته اش را بر می دارد و آن را روی میز کنار دستش می گذارد. او در حالی که تب و لرز دارد و در رختخواب بیماری دراز کشیده است، با کنجکاوی به صدای پدر و مادرش در فاصله ای نزدیک گوش می کند. پدر، دکمه پیراهن سیاهش را می بندد و به قصد بیرون رفتن از خانه، به سمت در خروجی حرکت می کند:


" امروز نذار از خونه بره بیرون؛ سنج رو ازش قایم کن و حواست بهش باشه!"


مادر نگاهش را از اتاق پسربچه می گیرد و به مرد می دهد:" من که از پسش برنمی آم، اگه خواست بره، چکار کنم؟"


پدر با صدای بلند و رو به اتاق، طوری که صدایش به گوش پسربچه برسد، داد می زند:" می گم به هیچ وجه نباید از خونه بره بیرون؛ می فهمی خانم؟! این بچه تب داره، مریضه؛ توی جمعیت و زیر دست و پا، تلف می شه!... داروهاش رو بده و بازم پاشویه اش کن... من دیگه باید برم!... خیالم راحت باشه؟! "


لبخندی کم رنگ بر لب خشک و صورت عرق کرده پسربچه نقش می بندد:" خب برو دیگه؛ بچه ها منتظرن!"


او کمر راست می کند و در رختخواب می نشیند و سپس به آرامی و مخفیانه یک جفت سنج کوچک از زیر تخت بیرون می آورد و...


لحظاتی بعد از بسته شدن در حیاط، دست پسربچه، در را باز و چشمهایش با احتیاط مسیر عبور پدر را دنبال می کند. پدرکه مشکوک شده، رو بر می گرداند و به در خانه خیره می شود و پس از اطمینان، با آرامش به راهش ادامه می دهد.


پسر با بدنی تب دار و خیس، از تپه خاکی محله پایین می آید و به آرامی، سنج را به هم می کوبد. صدای آهنگین سنج به مرور زمان شکل و ریتم خاصی به خود می گیرد و به گوش می رسد. پنجره ای باز می شود و پسر بچه دوم، در حالی که سرش را با باند بسته است، محتاط و با هراس از نگاه تیزبین مادر به کوچه نگاه می کند... پنجره ای دیگرگشوده می شود و پسربچه سوم با یک دست شکسته و یک زنجیر سینه زنی، با شتاب زیاد و قبل از آن که دست کسی به او برسد، از خانه بیرون می زند و خودش را به کوچه اصلی می رساند... پسربچه چهارم با پایی باندپیچی شده و طبل کوچکی بر گردن، از پشت بام به کوچه و بچه ها می نگرد و به قصد پریدن از بلندی، به زمین خاکی زیر پایش خیره می شود و... لحظاتی بعد صدای موزون و محزون مارش عزاداران کوچک حسینی، سراسر کوچه و محله را دربرمی گیرد و بر گوشه چشم پدر که به شکل پنهانی، نظاره گر کودک تب دار خود و دیگر کودکان سیاه پوش و تشنه است، اشک ماتم می نشاند...


****


ماه محرم است و در گوشه و کنار شهری بزرگ و درخیابانی سرشار از جمعیت سیاه پوش و عزادار، مردان زنجیرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوایی گرم و طاقت فرسا، حکایت مظلومیت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و فرزندان غمگین دیار کربلا را فریاد می زنند و...


مرد عکاس، همچنان به گوشی همراه و تلفن روی میز مغازه چشم دوخته است تا از کشور آلمان و بیمارستان و اتاق عمل برادرش مجید، خبری امید بخش دریافت کند و...


انتظار مرد بیش از حد به درازا کشیده و او دیگر تحمل ندارد. فضای دلگیر و بی روح مغازه عکاسی نفس او را تنگ کرده است. لحظاتی بعد مرد با بی حوصلگی گوشی همراه خود را بر می دارد و به سمت بیرون حرکت می کند که در آستانه در، صورت پسر بچه بیمار، در مقابلش ظاهر و مانع جلو رفتن گام های او می شود. پسر بچه در حالی که دو سنج کوچک در دست دارد و از شدت تب، بر خود می لرزد، با نگاهی ملتمسانه و با لب هایی تشنه، به چشم های مرد نگاه می کند:" من آب می خوام عمو!"


- آب؟! مگه اینجا سقاخونه اس؟! حالا آب از کجا بیارم تو این هیری ویری؟!


پسربچه، زبانش را بر لب های خشکش می مالد و چشم های کوچکش را می بندد:" تشنمه عمو جون!"


- برو خودتو به دسته های سینه زنی و زنجیرزنی برسون و تا می خوای آب بخور! مگه صدای نوحه شون رو نمی شنوی و علم و کتل و بیرق شون رو نمی بینی بچه؟!


اشک در گوشه چشم های پسر بچه لانه می کند:"من تشنمه عموجون، آب می خوام!"


- من چیکار کنم بچه؟! د برو بذار به بدبختیام برسم! تو هم وقت گیر آوردی ها!...


پسر بچه همچنان بر سر جای خود ایستاده و بغض کرده و دلشکسته به مرد نگاه می کند. مرد با کلافگی و ناراحتی به سمت یخچال گوشه مغازه می رود و در آن را باز می کند:" الله اکبر... حالا چه گیری داده این بچه؛ وِل کُن هم نیست!... صبر کن بهت آب بدم و از دستت خلاص شم بچه!"


او از شیشه درون یخچال یک لیوان آب سرد و گوارا می ریزد و پس از بستن در یخچال به سمت در خروجی حرکت می کند، اما برخلاف انتظار او، اثری از پسربچه نیست.


"ای بابا! چقدر هم زود رنجه!"


مرد از مغازه بیرون می آید و پسر بچه را می بیند که هر لحظه از او دور و دورتر می شود؛ در حالی که با گام های خسته و لرزان و به آرامی و با ریتم عزا و درد، سنج را به صدا در می آورد. مرد پس از قفل کردن در مغازه، غمگین و پشیمان به دنبال پسربچه حرکت می کند:


"صبرکن بچه!... کجا می ری؟! مگه آب نمی خواستی عموجون؟! می گم صبرکن؛ مگه تشنه ات نیست؟!..."


هر لحظه که می گذرد از سرعت حرکت و راه رفتن پسر بچه و مرد کاسته می شود و آن دو در حالتی کُند و بسیار آرام به سمت جلو حرکت می کنند. مرد در حالت اسلوموشن، در حالی که با یک دست، لیوان را به سمت پسربچه گرفته و با دست دیگر، او را به نوشیدن آب دعوت می کند، به سوی مقصدی نامعلوم گام بر می دارد، اما هر چه می گذرد، فاصله بین آن ها بیشتر و بیشتر می شود. پسربچه و مرد، پس از عبور از تونلی طولانی و تاریک، از سیاهی خارج می شوند و به سوی هاله ای از نور و روشنایی پیش می روند. دیگر هیچ چیز و هیچ کس جز آن دو دیده نمی شود و حتی صدای دسته عزاداران و همهمه خیابان و جمعیت و فضای اطراف به گوش نمی رسد و سکوت و نور، همه جا را می پوشاند و تنها، صدایی به گوش می رسد که به شکل ممتد و محزون، نام مبارک حسین(ع) را زمزمه می کند؛ نامی که به مرور زمان بر کوچه و خیابان و محله و شهر طنین انداز می شود و همه جا را دربر می گیرد...


لحظاتی بعد، همزمان با انعکاس نام حسین، صدای زنگ گوشی همراه مرد شنیده می شود. مرد در حالی که لیوان آب را به سمت جلو گرفته و سوگوارانه در عزای حسین سینه می زند، به آرامی همچنان به دنبال پسر بچه، قدم بر می دارد، اما گویی آن دو هرگز به یکدیگر نخواهند رسید...


****


ماه محرم است و در گوشه و کنار شهری بزرگ و درخیابانی سرشار از جمعیت سیاه پوش و عزادار، مردان زنجیرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوایی گرم و طاقت فرسا، حکایت مظلومیت حسین بن علی(ع) و...


زنی جوان در حالی که پریشان و غمگین به نظر می رسد و در خیالات تلخ و شیرین خود غوطه ور شده، چشم های اشکبار و منتظرش را از قاب عکس روی دیوار می گیرد و به تلفن روی میز اتاق نگاه می کند. در عکس، او در کنار جوانی با موهای مجعد و چشم های خندان، در لباس عروسی دیده می شود که به یکدیگر لبخند می زنند.


صدای زنگ خانه به گوش می رسد و زن هراسان از جا بلند می شود و با عجله به سمت حیاط حرکت می کند...


دست زن، در را باز می کند و در مقابل خود، پسربچه ای تب دار و بیمار را می بیند که دو سنج کوچک در دست دارد. پسربچه ملتمسانه به چشم های نگران زن نگاه می کند:" من آب می خوام عمه!"


زن، مشکوک به خیابان و پسربچه چشم می دوزد:" آب؟!... چرا نمی ری خونه تون آب بخوری؟!"


پسربچه زبانش را بر لب های خشکش می مالد و چشم های کوچکش را می بندد:" تشنمه عمه جون!"


زن به جمعیت و دسته های عزادار خیابان نگاه می کند و سرش را تکان می دهد:" توی این همه آدم و دسته عزادار، یکی نبود یه لیوان آب بهت بده؟!"


اشک در گوشه چشم های پسر بچه لانه می کند:" تشنمه عمه جون، آب می خوام!"


- باشه، صبر کن الان برات می آرم!


و به سمت اتاق حرکت می کند و لحظاتی بعد با یک لیوان و یک پارچ شربت خوش رنگ بر می گردد:" بفرما پسرجون!"


پسربچه با خوشحالی و با لذت تمام، لیوان شربت را به لب نزدیک می کند و لحظاتی بعد لبخند می زند:


"آخیش!... دست شما درد نکنه... خداحافظ!"


او لیوان را به زن پس می دهد و زن بعد از بستن در، می خواهد باز هم به سمت اتاق برود که مجددا صدای زنگ به گوش می رسد:" بازم سلام عمه!"


- سلام عزیزم! چیزی می خوای؟!


پسربچه، شرم زده سرش را پایین می اندازد:" یه لیوان دیگه؛ آخه خیلی خوشمزه اس!"


- بفرما! نوش جونت!


- خیلی ممنون!... دیگه راست راستکی خداحافظ!!


- خدا نگهدار... مواظب خودت باش پسرجون!


زن برای چندمین بار، لبخندزنان به سمت اتاق حرکت می کند که باز هم صدای زنگ در شنیده می شود.


" باز دیگه چیه آقا کوچولو؟!"


زن سرش را بالا می آورد و به روبرویش نگاه می کند. مرد عکاس، با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی در حالی که از فرط خوشحالی اشک می ریزد، رو به زن می خندد:


" مژده، زن داداش؛ عمل مجید... داداش مجیدم... خدایا، شکرت!... ای حسین جان (ع)..."


****


... و اینک همچنان ماه محرم است و در گوشه و کنار شهری بزرگ و درخیابانی سرشار از جمعیت سیاه پوش و عزادار، مردان زنجیرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوایی گرم و طاقت فرسا، حکایت مظلومیت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و فرزندان غمگین دیار کربلا را فریاد می زنند و اشک ماتم می ریزند...


آری؛ اینک کودکان عاشق و تشنه سرزمین من، برای همیشه و تا به ابدیت، همچنان در سوگ یک عشق ناتمام و جاودان، خواهند گریست...


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته